Sunday, February 21, 2016

دانه اي كه زندگي را باخت



دانه اولي گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش کنم ... من ميخواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد
دانه دومي گفت : " من مي ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمي دانم که در آن تاريکي با چه چيزهايي روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالاي سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند ... تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکي مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه دوم منتظر ماند . مرغ خانگي که براي يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوايل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد

كانال تلگرام ما
@onlinepress

0 comments:

Post a Comment

Loading